خسته ، دلشکسته ، شاید هم ... نمی گویم بی نصیب ! ... اصلا همین که طلبیده شدی خودش نصیب بزرگی است . حالا اگر لیاقتت کم بود ،حالا اگر خالص نرفته بودی ، حالا اگر دستانت کوچک بود برای آن همه محبت ، باید خودت را سرزنش کنی ...
اصلاً نمی خواهم ادای ادم های بی بهره را در آورم . نه ! من نصیبم را همان اول گرفتم ... همان ثانیه های اول حرکت قطار ... همان لحظه ای که مبدأ دلم بود و مقصد ، حرم امام عشق(ع) ...
گرم است ... شاید داغ واژه ی بهتری باشد برای گرمی هوای تهران در این ساعت ... و داغ تر وقتی تنهایی ... و باز هم داغ تر می شوم وقتی یاد ساعت آخر سفر می افتم ... ساعت واداع ... حاج آقا اتشمان زد . نه من را ، که همه ی ان هایی که پای حرفش نشسته بودند آتش گرفتند ... تردید ندارم حرف هایش از دل بود که اینگونه به دل نشست و تا اعماق قلبمان نفوذ کرد ... اینگونه آتشمان زد و خاکستر شدیم ... اینت هم که دوباره جان گرفتیم معجزه ی ژاقا بودها ، و گرنع با آن حرف ها ...
این سفر پر از نمشانه بود برای من ... و پر از یقین ... راست می گفت حاج آقا . خیلی ها می آیند و می روند و مشهدی می شوند ، اما رضوی نه ... من هم مثل همان خیلی ها تا رضوی شدن خیلی فاصله دارم ... اگر چه تمام شد این سفر ، اما سفر دیگری اغاز شده اسیت ... این بار هم مبدأ، دل است اما مقصد ، جای دیگری است ... محکم تر از گذشته ...